بسیجی
.: پاسیاد دفاع :.
مبارزه هم چنان باقیست وکربلا هم چنان جاری...

 

وقتی یک گل آفتابگردان رو می بینید اولین چیزی که به ذهن تون خطور می کند خورشید است و این که جهت آفتاب کدام طرف است!

بسیجی باید آفتاب گردان باشه ؛ وقتی یک نفر وقتی به یک بسیجی نگاه می کنه باید امام خامنه ای

( ولایت فقیه )، شهدا، انقلاب و شور انقلابی رو در اون ببینه ! مخصوصا اگر بسیجی هم از نوع  دانشجو باشه!

بسیج تجلی ولایت و انقلاب است، و بسیجی بودن مسئولیتی است بسیار بزرگ. چرا که بسیجی نمادی است از فردی ولایتی و انقلابی واز همه لحاظ باید در جامعه برتر باشد و حرف اول را بزند و هر کس که به اون نگاه می کنه باید متوجه امر امام خامنه ای شود.

و حرف آخر بسیجی سردار جنگ نرم است... .

 

 

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ جمعه 25 آذر 1390برچسب:بسیج,بسیجی,امام خامنه ای,رهبر,انقلاب,انقلابی,آفتابگردان,شهید,شهدا,دانشجو,دانشجوی بسیجی,ولایت,ولایتی,جنگ نرم,سردار, |

تربت پاك خوزستان، پوشيده از شقايق‌هاي سرخ، بار ديگر ميزبان قدوم مباركي است كه راه تاريخ را به سوي نور مي‌گشايند و اين شقايق‌هاي سرخ نيز كه تو گويي با خون  آبياري شده‌اند، بر همان پيماني    شهادت  مي‌دهند كه حزب الله را بدين خطه كشانده است؛ همان پيماني كه رجالي از مؤ‌منين با حق بسته‌اند و در همه‌ي طول تاريخ بر آن پايمردي ورزيده‌اند. 

 

 

 

 تربت پاك خوزستان، پوشيده از شقايق‌هاي سرخ، بار ديگر ميزبان قدوم مباركي است كه راه تاريخ را به سوي نور مي‌گشايند: حزب الله؛ مرداني كه تندباد عواصف آنان را نمي‌لرزاند، از جنگ خسته نمي‌شوند، ترسي به دل راه نمي‌دهند، بر خدا توكل مي‌كنند و عاقبت نيز از آن متقين است.

اسوه‌ي حزب الله  ، ابوالفضل العباس (ع)  است و درس وفاداري را از او آموخته‌اند. وقتي با اين جوانان سخن از عباس مي‌گويي، در دل خود جراحتي هزار و چند صد ساله را باز مي‌يابند كه هنوز به خون تازه آغشته است؛ جراحت كربلا را مي‌گويم.

 اكنون وعده‌ي خداوند تحقق يافته است و قومي را مبعوث ساخته كه محبوب او هستند و او نيز محبوب آن هاست، و چه چيزي خوش‌تر از ملامتي كه در راه محبوب كشند؟ آماده شو برادر، جراحت كربلا هنوز هم تازه است و تا آن خون خواه مقتول كربلا نيايد، اين جراحت التيام نمي‌پذيرد.  

غروب سر رسيده است و تا شب، تا پايان انتظار، فاصله‌اي نيست. گوش كن! صداي تپش مشتاقانه‌ي قلب‌هايشان را مي‌شنوي؟ برادران، اين قلب تاريخ است كه در سينه‌ي شما مي‌تپد.

 

 

حزب الله اهل ولايت است و اهل ولايت بودن دشوار است؛ پايمردي مي‌خواهد و وفاداري. تربت پاك خوزستان، پوشيده از شقايق‌هاي  سرخ ، بار ديگر ميزبان قدوم مباركي است كه راه تاريخ را به سوي نور مي‌گشايند و اين شقايق‌هاي سرخ نيز كه تو گويي با خون آبياري شده‌اند، بر همان پيماني     شهادت مي‌دهند كه حزب الله را بدين خطه كشانده است؛ همان پيماني كه رجالي از مؤ‌منين با حق بسته‌اند و در همه‌ي طول تاريخ بر آن پايمردي ورزيده‌اند. اكنون وعده‌ي خداوند تحقق يافته است و قومي را مبعوث ساخته كه محبوب او هستند و او نيز محبوب آن هاست، و چه چيزي خوش‌تر از ملامتي كه در راه محبوب كشند؟  

امشب، سكوت شب رازدار دعاهايي است كه تا عرش صعود مي‌يابند و زمين را به آسمان متصل مي‌كنند. اي نخل‌ها، اي رود، اي نسيم، اي آنان كه با نظام تسبيحيِ عالم وجود در پيونديد، با ما كه اين پيوند نداريم بگوييد كه تقدير چيست و قضاي الهي بر چه گذشته است.

هزارها سال از هبوط انسان مي‌گذرد و در اين پهنه‌ي تاريخ كه صحنه‌ي گذار از باطل به سوي حق است چه ظلم‌ها كه نرفته است و چه خون‌هاي مطهر كه بر زمين نريخته است! پروردگارا، تو در جواب فرشتگان فرمودي: «اني ا‌علم ما لا تعلمون _ من چيزي مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.»(١) پروردگارا، چگونه تو را شكر گوييم كه ما را در اين عصر كه پهنه‌ي تفسير اين آيت رباني است به گذرگاه زمان كشانده‌اي؟  

 

 شور و اشتياق بچه‌ها قابل توصيف نيست. آنان با آنچنان شوق و شوري به صحنه‌هاي مقدم نبرد مي‌شتابند كه تو گويي نه ظاهر، كه باطن را مي‌بينند؛ اگرنه، ظاهر جنگ كه زيبا نيست. آنها دل به حق خوش دارند و چهره‌هاي شاداب شان حكايت از عمق آگاهي شان دارد. 

آنان زمان خود را به‌خوبي مي‌شناسند و رسالت خود را به‌روشني دريافته‌اند. آنها بچه‌هاي محله‌هاي من و تو هستند؛ همان‌ها كه در مسجد و بازار و اينجا و آنجا مي‌بيني. آن يكي كاسب بازار است، ديگري دانشجوست و اين سومي، روستايي پاك‌طينتي كه با خود طبيعت را، صداي آب روان را، نسيم پاك كوهستان‌ها را در بقچه‌اي بسته است و مي‌آورد. 

در آن سوي فاو، در مقر فرماندهي بعثي‌ها، به حاج بخشي بر خورديم؛ چهره‌ي آشناي حزب الله تهران. هر كس سرزندگي و بذله‌گويي و آن چهره‌ي شاداب او را مي‌ديد باور نمي‌كرد كه دو ساعت پيش فرزندش شهيد شده باشد. اما حقيقت همين بود. هنگامي كه ما به حاج بخشي بر خورديم دو ساعتي بيش از شهادت فرزندش نمي‌گذشت. او حاضر نشده بود كه به همراه پيكر فرزند شهيدش جبهه‌ي نبرد را، ولو براي چند روز، ترك گويد. ما آخرين بار كه او را ديده بوديم در تهران بود، هنگامي كه كاروان نخستین «راهيان كربلا» عازم جبهه‌ي نبرد بودند. هر جا كه حزب الله تهران هست او نيز همان جاست و علمداري مي‌كند.

 

 

 

 

حزب الله از متن امت خوب ما برخاسته‌اند و در دل مردم جاي دارند. آنها يادآور وعده‌هاي قرآن و روايات هستند و تو گويي همه‌ي تاريخ منتظر قدوم آن ها بوده است. به اين چشمان اشك‌آلوده بنگريد؛ اين اشك‌ها نشان مي‌دهد كه جراحت كربلا بعد از هزار و چند صد سال هنوز بر دل‌هاي ما تازه است. خداوند حزب الله را براي خونخواهي حسين‌(ع) و باز كردن راه كربلا برانگيخته است. 

حاج بخشي با يك گوني شكلات و دريايي از سرور به سوي خط مي‌رفت تا بين بچه‌ها شادي و شكلات پخش كند. او مرتباً مي‌گفت اينجا خانه‌ي خودمان است و همه مي‌دانستند كه او نظر به كشورگشايي ندارد، بلكه مي‌خواهد از سر طنز جوابي به صدام داده باشد. و به‌راستي چه كسي مي‌تواند باور كند كه در اين لحظات، دو ساعتي بيش از شهادت فرزند او نمي‌گذرد و با اين‌همه، او هنوز هم روحيه‌ي طنزآميز خود را حفظ كرده است؟ چگونه مي‌توان اين‌همه را جز با معجزه‌ي ايمان تفسير كرد؟ 

همه‌ي بچه‌ها او را همچون پدري مهربان دوست مي‌دارند و شايد او نيز در هر يك از اين جوانان نشاني از فرزند شهيد خود مي‌بيند. و يا نه، اصلاً اين حرف‌ها زاييده‌ي تخيلات ماست و او آن چنان به حق پيوسته است كه شهيدان را مُرده نمي‌پندارد... خدا مي‌داند. 

عمو حسن نيز به همراه حاج بخشي به راه افتاده بود. در كنار خط، بچه‌ها ساعت فراغتي يافته بودند و استراحت مي‌كردند، هر چند آتش دشمن به راه بود و لحظه‌اي قطع نمي‌شد. حاج بخشي به يكايك سنگرهايي كه بچه‌ها با دست در خاك كنده بودند سر مي‌زد و شادي و شكلات پخش مي‌كرد و دعا مي‌كرد كه خداوند اين بچه‌ها را حفظ كند. عمو حسن نيز درباره‌ي اسراي عراقي حرف مي‌زد و تعريف مي‌كرد كه چگونه اسرا از رفتار بچه‌ها شگفت‌زده شده بودند. 

همه چيز ساده و صميمي در جريان بود و اگر چشمي ناآشنا به اين صحنه‌ها مي‌نگريست، مي‌پنداشت كه قافله‌ي مرگ هزارها سال از اين بچه‌ها فاصله گرفته است، يا اگر زباني ناآشنا مي‌خواست به توصيف حالات اين بچه‌ها بپردازد مي‌گفت: آنها مرگ را به بازي گرفته‌اند. اما نه، ما كه آن ها را مي‌شناختيم، مي‌دانستيم كه اينچنين نيست.   

هر بار كه حاج بخشي جواني را در بغل مي‌گرفت، ما به ياد فرزند شهيد او مي‌افتاديم و از خود مي‌پرسيديم: آيا او هم به همان موجود عزيزي كه در ذهن ماست مي‌انديشد؟ اما او آن‌همه آرام و سرزنده و شاداب است كه تو گويي اصلاً داغدار جوانش نيست. 

يكي از بچه‌ها زخمي شده است و ديگران همگي در اطرافش جمع شده‌اند و از سر محبت به او شكلات مي‌دهند. يكي از بچه‌ها به شوخي مي‌گويد: سرش افتاده بود، پيوند كرديم! و اين حرف را به گونه‌اي مي‌گويد كه اگر كسي اين بچه‌ها را نشناسد، مي‌پندارد آنها مرگ را به بازي گرفته‌اند. اما نه، ما كه با آنها آشنا هستيم مي‌دانيم كه اينچنين نيست. آنها بيش از هر كس ديگري به مرگ مي‌انديشند و به عالم آخرت ايمان دارند و درست به همين دليل است كه از مرگ نمي‌ترسند. 

يكي از بچه‌ها مي‌گويد عاشقي اين حرف‌ها را هم دارد و منظورش عشق به حسين است. و باز آن جراحت هزار و چند صد ساله در سينه‌ي ما زنده مي‌شود؛ جراحت کربلا   مي‌گويم. آري، اگر مي‌خواهي كه حزب الله را بشناسي اين چنين بشناس: او اهل ولايت است، عاشق امام حسين (ع) است و از مرگ نمي‌هراسد. سلام بر حزب الله. 

تربت پاك خوزستان بار ديگر ميزبان قدوم مباركي است كه راه تاريخ را به سوي نور مي‌گشايند: حزب الله؛ مرداني كه تندباد عواصف آنان را نمي‌لرزاند، از جنگ خسته‌ نمي‌شوند، ترسي به دل راه نمي‌دهند، بر خدا توكل مي‌كنند، و عاقبت نيز از آن متقين است. 

*** 

بسيجي عاشق كربلاست و كربلا را تو مپندار كه شهري است در ميان شهرها و نامي است در ميان نام‌ها. نه، كربلا حرم حق است و هيچ‌كس را جز ياران امام حسين (ع) راهي به سوي حقيقت نيست.
 

 

 كربلا، ما را نيز در خيل كربلاييان بپذير. ما مي‌آييم تا بر خاك تو بوسه زنيم و آن‌گاه روانه‌ي ديار قدس شويم.

 

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
آخرین مطالب ارسالی